در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی پروین اعتصامی
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادیهایشان حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برایِ قسمت کردن بیرون نیاورند ... شاملو